یه کنجِ دنجِ گرم و دلچسب؛ پر از خاطرات و روزای قشنگ. من همیشه برای کمک بهت هستم، رفیق!

نقطه ی امنِ من

دلم تنگ شده.  برای روزای صاف و سادگیمون رفیق..  برای بچگی. دلم تنگ شده...  برای روزای رفاقت و سرخوشیمون.  حتا برای روزایی که علی حرص منو درمیاورد و میخندید.  حتا برای روزایی که محمد منو میترسوند.  حتا برای روزای لوس شدن زهرا.  حتا برای آزارای مهدی.  حتا برای دعوای مامانم با من سر اینکه علی منو اذیت کرد و عباسم زد پس کله ی علی.  دلم تنگه..  برا روزایی که بازی میکردیم و خوش بودیم..  برای مهربونیا، صاف و سادگیا..  برای روزای قبل از دوسال پیش..  برای روزای قبل از دوسال پیش که خیلی چیزا رو فهمیدم.. تلخیا و چیزای حال بهم زن دنیای آدم بزرگا.. دورو بودناشون.. احمق بودناشون.. بی احساس بودناشون..  دلم روزای بچگی رو میخواد.  دلم دادگاه برگزار کردن مرضیه برای کباب دست  نخورده من تو عروسی خاله،  که صبح پاشدیم دیدیم نیست و یکی خوردتش که محمد و مهدی و علی هر سه تو جایگاه متهم من تو جایگاه شاکی و مرضیه قاضی و وکیل من بود.. محمد و علی و مهدی هی سعی داشتن همو خراب کنن و همه شون میگفتن اونیکی رو شب در حال خوردن کباب من دیدن..😂 آخرم معلوم شد دایی بزرگه نصف شب از بیرون اومده فک کرده اضافیه خوردتش😂 دلم برای شب تا صبحای سونی( ps ما قدیمیا) بازی کردن محمد و مرضیه تنگ شده حتا با وجود اینکه به من نمیدادن بازی کنم.. 😂 دلم برای بستنی سنتی با نون دایره ای که دایی بزرگه میخرید  و سقزای تلخ مون تنگ شده.  دلم برای بوی نم اتاق کوچیکه و کتابای دایی کوچیکم تو اتاقش که هراز چند گاهی میرفتم توشون سرک میکشیدم تنگه اتاق بزرگه و مبلایی که میشستیم روشون و پام وتا میذاشتم رو میز مبل محمد داد میزد خاله و من سریع پامو برمیداشتم خالم که اونموقع مجرد بود خیلی رو اثر انگشت روی شیشه میز مبل حساس بود.. 😂 دلم برای شهر درست کردن تو باغچه آقاجون تنگه  دلم برای انباری ته حیاط که هر کسی جرعت رفتن توشو نداشت تنگه دلم برای تکوندن سفره تو باغچه که هی موکولش میکردیم به همدیگه تنگه😂 دلم برای بغلای دایی بزرگه تنگه.. دوس دارم انقد کوچیک بشم تا دوباره هر وقت دایی منو میبینه بغلم کنه و بچرخونتم..  دلم برای عصرایی که میرفتیم تو حیاط تنگه..  دلم برای انگورای درخت تنگه..  دلم برای همهههههههه چیز تنگه.... همههههههه چیز...  میدونی... همین الانم محمد هست.. علی هست.. مهدی هست... بوی نم اتاق کوچیکه و باغچه ته حیاط هست.. ولی ما اون آدمای قبل نیستیم! شیشه میز مبلای تو هال هنوز هستا ولی خاله کوچیکه دیگه براش مهم نیس..  دایی بزرگه هنوز میاد خونمون ولی دیگه بغلم نمیکنه..  دایی کوچیکه هنوزم با اینکه بچه هم داره اتاقش به اسم اتاق داییه ها ولی دیگه کتابا جذابیتی برام ندارن..  میدونید خیلی چیزا هنوزم هستن ولی ما دیگه آدمای قبل نیستیم...!  قبل از اینکه دیر بشه قدر بدونید. :)  #خودنویس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین. ف. میم

خطِ شروع

بسم رب❤️‍.

آقا سلااااام. چطورین بچه ها(؛

چه خبرا چه می کنین؟

من فاطمه ساداتم.

راستی هر عکسی که تو وبلاگ منتشر کردم و خواهم کرد، عکاسی خودمه. به بزرگیتون بیخشین:>

cheekyخیلی خوشحالم از ورود به دنیای جذاب و قدیمی وبلاگ!

و اینکه... راه ارتباطی من تو پیامرسان ایتا:  @mobarez_123

همین دیگه..فعلا:)🥤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین. ف. میم